سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت اول
آخرین خبر/ در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند.
این داستانی است از یک زندگی.
مسافرین محترم ورود شما را به خاک ایران خوش آمد می گویم. ساعت 20:30 دقیقه به وقت تهران است. هوا هفده درجه بالای صفر و بارانیست. امیدوارم از پرواز لذت برده باشید. لطفت در جای خود نشسته و کمربند را ببندید. آرزوی دیدار مجدد شما را داریم.
هومن- دیگه پامو تو این بشقاب پرنده نمی ذارم. اسمشو باید می ذاشتند شرکت هواپیمایی اتو معلق! خیلی خوب ازمون پذیرایی کردند که آرزوی دیدار مجددمون را هم دارن؟!
من- چی می گی هومن؟ چرا غر می زنی؟
هومن- می گن داریم سقوط می کنیم. خلبان یادش رفته چرخهای هواپیما رو سوار هواپیما کند.
هر بدی و خوبی از من دیدی حلال کن فرهاد جون.
من- رسیدیم؟
هومن- آره . اینجا آخر خطه. دیدار به قیامت.
من- شام دادند؟
هومن- آره. شام تو من خوردم.
من- بترکی. گرسنه ام بود.
هومن- شام کله پاچه دادند با پیاز ترشی. تو دوست نداشتی.
حالا اگه هوس کردی زنگ بزنم یه پرس برات بیارن. نخورده که نیستی.
من- کی می رسیم از دستت خلاص شم
هومن- فعلا که رو هوا آویزونیم.
من- خدا به دادمون برسه با گمرک اینجا. خوب شد به بابا اینا خبر ندادیم داریم می آئیم.
هومن- جدی فرهاد هشت سال گذشت؟ باور نمیشه ما مهندس شده باشیم.
من- با بودن رفیقی مثل تو برای من هشت قرن گذشت.
هومن- فرهاد حتما تو این هفت هشت ساله، ثروت پدرت هفتاد هشتاد برابر شده.
من- باز پشت سر پدرم حرف زدی؟پدر خودت هم پولداره ها!
هومن- ناراحت شدی؟ان شاالله تو این هفت هشت ساله ثروت پدرت از بین رفته باشه! امیدوارم به حق این سوی چراغ بابات به خاک سیاه نشسته باشه! امیدوارم...
من- لال بشی پسر. چی می گی مگه دیوونه شدی؟
هومن با خنده- ترسیدی؟
من- به حرف گربه کوره بارون نمی آد.
هومن- شوخی کردم خره.پدرت به گردن من حق پدری داره. من که بابای درست و حسابی نداشتم.
من- باز شروع کردی؟
در همین موقع هواپیما به زمین نشست و از برخورد چرخها با زمین هواپیما تکان سختی خورد. هومن که برای برداشتن ساک خودش بلند شده بود روی صندلی پرت شد.
هومن- آخ گردنم!خدا ذلیلت کنه با این رانندگیت!
مهماندار در حالی که خنده ش گرفته بود گفت: لطفا بنشینید و کمربندتون را هم ببندید.
هومن به کمربند شلوارش نگاه کرد و خواست یه چیز دیگه بگه که بلافاصله گفتم: هومن کمربند صندلیتو ببند.
وقتی مهماندار رفت گفتم: خدا را شکر دیگه از دستت راحت می شم. آبروی منو جلوی همه می بری.
هومن- فکر کردی برسیم ایران ولت می کنم؟
چند دقیقه بعد پیاده شدیم و جلوی باجه ای که گذرنامه رو مهر می زدند صف کشیدیم.
هومن- ببخشید آقا اینجا " تذکره ها" رو مهر می کنند؟
- ا، انگار خیلی با مزه ای؟ چمدونهاتو بریز بیرون ببینم آقای بانمک
من- خدا مرگت بده پسر، ببین نرسیده چه بساطی برامون درست کردی؟!
هومن- آقا من جز این ساک دستی هیچی ندارم اون چمدونها همش مال این رفیقمه. یک ساعت بعد در حالی که تمام چمدونها زیر و رو شده بود مراحل گمرکی تموم شد و از فرودگاه بیرون اومدیم و با یک تاکسی به طرف خونه حرکت کردیم.
من- آخه پسر شوخی هم حدی داره،چرا سر بسرشون گذاشتی؟
هومن- مگه چی گفتم. پاسپورت کلمه خارجی یه. جاش گفتم تذکره.
به راننده آدرس خونه را دادم. خونه من و هومن در یک خیابان بود. خیابانی در پاسداران.
شهر تغییر کرده بود.
بزرگ و شلوغ. یک ساعت بعد رسیدیم.
من- برو دیگه خونه تون. از دستت راحت شدم.
هومن- من نباشم یه ورت صحراست! نیم ساعت دیگه می آم سراغت.
من- اومدی، نیومدی ها!
هومن- یعنی همه چی تموم؟
من- همه چی تموم.
هومن- پس مهرم چی میشه؟ هشت سال جوانی ام رو پات گذاشتم.
من- گم شو، ا
هومن- عیبی نداره، شوهر مالی هم نبودی، مهرم حلال، جونم آزاد،هنوز جوونم و خوشگل.
می رم یه شوهر دیگه می کنم. خداحافظ ای شوهر بی وفا!ای بی صفت!
راننده تاکسی با خنده مارو نگاه می کرد.
من- این چرت و پرت هارو می گی همه فکر می کنن دیوونه ای
هومن- خب عشق آدم رو دیوونه می کنه دیگه!
من- گم شو، خداحافظ
ساعت حدود 11 شب بود. زنگ خونه خودمون رو زدم. فرخنده خانم آیفون را جواب داد.
من- منم فرهاد.سلام فرخنده خانم.
صدای فریاد فرخنده خانم را شنیدم که فرهاد خان فرهاد خان می کرد.
وارد خونه شدم و چمدونها را کناری گذاشتم.
فرخنده خانم زنی زحمتکش و مهربان و ساده بود که در خونه ما کار می کرد. سیزده چهارده سال پیش، یک روز با تنها دخترش که خیلی کوچک بود همراه پدرم به خونه ما اومد و موندگار شد. دیگه جزئی از خونواده ما به حساب می اومد. از اول هم بهش به چشم یک خدتکار نگاه نمی کردیم. بگذریم.
وارد خونه شدم. خونه که چه عرض کنم باغ بسیار بسیار بزرگی بود با درختان کهن سال سر به فلک کشیده که روزها سر و صدای پرنده ها توش قطع نمی شد. استخری وسط باغ و دور تا دور پر از شمشادهای بلند. ساختمانی دو طبقه، بزرگ و قدیمی پر از اتاق.باغ پر بود از گل و گیاه. شمشادها مثل دیوارهایی بودند که وسط باغ کشیده شده باشند. دور تا دور باغ هم نیمکت بود که وقتی روش می نشستی اصلا دیده نمی شدی. باغ جون می داد برای قایم موشک بازی. کف حیاط با آجرهای نظامی قدیمی فرش شده بود. تابستون ها وقتی روش آب پاشیده می شد بوی نم همه جارو می گرفت. ته باغ یه آلاچیق بود پر از شاخه های مو، خلوت و دنج! صدای پرنده ها ، بوی نم، عطر گلها، منظره درختها همه آدم رو مست می کرد. خلاصه عاشق این خونه و باغ بودم. از هر گوشه ش صد تا خاطره داشتم. در همین افکار بودم که پدر و مادرم و فرخنده خانم از خونه بیرون اومدند و در واقع به طرف من حمله کردند!
چه احساسی! انگار دویاره بچه شده بودم، بوی مادرم، نوازش دستهاش، گرمی اشکهاش همه و همه چه نعمتیه!
دلم نمی اومد که آغوش مادرم رو ترک کنم. پدرم کنارم ایستاده بود. صبور و محکم. اجازه می داد که از عشق عیان مادرم لبریز بشم. به طرفش برگشتم. پدر خوددار بود. اول دستش را به طرفم دراز کرد تا مثل دو تا مرد با هم دست بدیم. می خواست به من بفهمونه که در نظرش مرد شدم. دستش رو تو دستام گرفتم. دستی که هر وقت می ترسیدم وحشت رو ازم دور می کرد. وقتی روی شانه ام قرار گرفت،احساس امنیت مثل حصاری احاطه ام می کرد. نتونستم طاقت بیارم. خواستم این دستها رو ببوسم که نذاشت و با گریه بغلم کرد. گ
گریه پدر فقط حلقه اشکی بود در چشمان.
همه وارد ساختمان شدیم. چمدون ها رو به کناری گذاشتم و دوباره مادرم رو در آغوش گرفتم. بعد رو به فرخنده خانم کردم و گفتم: چطورید فرخنده خانم؟خوبید؟ دلم برای شما و سماور گوشه خونه تون خیلی تنگ شده، پناهگاه من!
یادم می آد هر وقت که مادرم منو دعوا می کرد به اتاق فرخنده خانم پناه می بردم و اون هم با دادن یک استکان چای و چند آب نبات از من دلجویی می کرد و با گفتن قصه ای منو شاد به طرف خونه می فرستاد. سماورش همیشه خدا، گوشه اتاق از سوز دل،قل قل می کرد.
فرخنده خانم- حالا دیگه پناه ما،بعد از خدا شمایید فرهاد خان.
من- خیالتون راحت، من هنوز هم اگه طوری بشه، به دو به طرف پناهگاه می آم.
در همین موقع دختری با چادر که فقط چشمانش از آن بیرون بود وارد شد و سلام کرد.
صدایی گیرا، یادآور گذشته ای دور. لیلا بود. دختر کوچک فرخنده خانم که حالا بزرگ شده بود.
من- سلام لیلا خانم چقدر بزرگ شدید!
لیلا- خوش آمدی فرهاد خان، خانم چشم شما روشن.
مادرم-ممنون لیلا جون. دلت روشن.
بطرف چمدان رفتم و سوغات فرخنده خانم و لیلا رو بیرون آوردم و گفتم: اول از همه به یاد شما بودم فرخنده خانم، بفرمائید، ناقابله. این هم خدمت شما لیلا خانم.
فرخنده خانم- مادر چرا زحمت کشیدی؟همون که یاد من بودی برام بس بود.پیر شی پسرم.
لیلا- ممنون فرهاد خان.
از صورت لیلا چیزی معلوم نبود اما صدای قشنگی داشت.
سوغات پدر و مادرم رو هم دادم. همگی نشتیم و مشغول صحبت کردن از هر دری شدیم. در خونه فقط شادی بود که به هر گوشه ای می دوید و همه جا سرک می کشید. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که زنگ زدند و هومن وارد شد. شلوغ و پر سر وصدا. شروع به سلام و علیک با پدر و مادرم کرد.
پدرم که از حرکات هومن خنده اش گرفته بود پرسید: فرهاد هنوز این پدر سوخته پشت سر من حرف می زنه؟
من- اختیار دارید پدر، غلط می کنه.
هومن- من که همیشه همه جا می شینم و بلند می شم دعاتون می کنم! همین چند ساعت پیش توی هواپیما ذکر خیرتون بود. داشتم دعاتون می کردم.
نگاهی چپ چپ بهش کردم.
هومن- به به فرخنده خانم! ماشالله مثل قالی کرمون می مونید از موقعی که از ایران رفتم تا حالا تکون نخوردید.
فرخنده خانم که گل از گلش شکفته بود گفت: ماشاالله چه با کمالاته این هومن خان!
هومن- اااا، این لیلا خانمه؟!
من- بله، لیلا خانمه.
هومن- ماشاالله چه بزرگ شدن! لیلا خانم یادتونه چقدر من و این طفلک فرهاد رو به جون هم می انداختید؟
راست می گفت. وقتی کوچک بودیم بارها و بارها لیلا باعث دعوا و کتک کاری من و هومن شده بود.
لیلا- اختیار دارید هومن خان. اون مال وقتی
ویدیو مرتبط :
داستان پریچهر-قسمت اول