سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان طنز دنباله دار/ چگونه با پدرت آشنا شدم؟-قسمت سی و ششم


داستان طنز دنباله دار/ چگونه با پدرت آشنا شدم؟-قسمت سی و ششمآخرین خبر/  > داستان طنز دنباله دار چگونه با پدرت آشنا شدم؟! چند وقتی است که دست به دست می چرخد، تصمیم گرفتیم هر هفته یک قسمت از این داستان طنز را برای شما هم بگذاریم. این داستان هفتگی منتشر می شود و ما از این به بعد هر هفته یک قسمت آن را برای شما درج می کنیم. با ما همراه باشید.
لینک قسمت قبل 
وفور نعمت!
نامه شماره ۳۶
تابه‌حال یک تجمع بالاتر از ۴۰ مرد را از نزدیک دیده‌ای؟ یک حس و حال خاصی میانشان پر می‌کشد که ممکن است هر لحظه یک آسی برای هم از جیبشان دربیاورند و تقدیم به پاچه‌های یکدیگر کنند و سرعت و شدت این نقل‌وانتقالات آن‌قدر زیاد است که با چشم غیرمسلح دیده نمی‌شود. به‌خصوص وقتی پای دو چیز درمیان باشد؛ ماشین و زن! آنوقت تصور کن من گندی زده بودم به این حجم که ماشین و زن را یکجا وعده داده بودم. در خانه هنوز بسته بود که یک نفرشان خودش را به لبه دیوار رساند و مشتش را به هوا برد و داد زد: «اول! شورلت قرمز حق منه» یک نفر پاچه‌اش را گرفت و کشاندش پایین و کله‌اش را از لبه دیوار بالا آورد و انگشتش را به سمتم گرفت و گفت: «کیا ناصری هستم وکیل پایه یک. خودم می‌گیرمت!» شستم را برایش به احتزاز درآوردم و گفتم: «دمت گرم ولی آروم باش!» در خانه را باز کردم تا آن یکی سیندرلا را پیدا کنم که سیلی از مردها ریختند توی حیاط. بابا به لبه پنجره آمد و فریاد زد: «آقایون به صف شید حداقل» از بین جمعیت یکی نعره زد: «فقط خودتو می‌خوام نه شورلت قرمزتو!» همه چیز زیر سر جادوی سبیل قباد بود. بالای پله‌ها ایستادم و داد زدم: «دوستان رعایت کنید. اولویت با اوناییه که شناسنامه دارن.» صدای هوکردنی بلند شد و بابا که کاغذ لوله‌شده‌ای جلوی دهانش گرفته بود تا صدایش بپیچد از بالای پنجره گفت: «آقایون توجه کنید انتخاب سخت شده. حجم شما زیاده ماشالا ولی ما الان یه داماد رزروی داریم» بابا امیر را از یقه‌اش گرفت و به بیرون پنجره کشید تا نشان بقیه بدهد و ادامه داد: «ایناهاش. وقت هم نیست، تا قبل از ناهار ایشالا می‌خوایم دخترمونو بدیم بره» با دستم به بابا اشاره دادم طبق معمول جوگیر نشود و در حفظ سمتش به‌عنوان پدری غیرتی باقی بماند. چون پدربزرگت فقط عاشق یک چیز بود و هست؛ بازی و مسابقه. حالا چه سر بستنی بازی کند چه سر من برایش فرقی نداشت، فقط هیجان بازی را خریدار بود. از پله‌ها بالا رفتم به داخل خانه دویدم. مامان درحالی ‌که با یک دستش برنج می‌گذاشت، در دهان طوطی روی شانه‌اش و با شانه دیگرش تلفن را چسبانده بود به گوشش، یقه‌ام را کشید داخل خانه و در را بست. از نگاهش معلوم بود آینده دو نفره زیبایی میانمان برقرار نیست و هر لحظه منفجر می‌شود. پشت تلفن گفت: «حالا بگید آقا پسرتون بیاد شاید کت ایشونه. مطمئنید قهو‌ه‌ای بوده؟ باشه پس بیان تا قبل ظهر چون این با وضع تا قبل از غروب پاتختیشه!» تلفن را قطع کرد و پرتش کرد در بغلم و گفت: «خانم مظاهری میگه کت پسر منه!» معلوم نبود دقیقا چه چیزی توی سیبیل آن مردک بود که شوهر تولید می‌کرد. بابا همچنان لوله‌اش را جلوی دهانش گرفته بود و از خاطرات شمال رفتنش با شورلت قرمزش برای ملت می‌گفت. امیر هم پایین پنجره نشسته بود و لباس بابا را می‌کشید و غر میزد اول از همه به او قول ماشین را داده بودیم که لوله را از دست بابا گرفتم و داد زدم: «آقایون این‌جا کسی بین جمعیت هست که دنبال تیکه کت پاره‌شده‌اش اومده باشه؟» نزدیک به ۸۰نفر دستشان را بالا بردند. امیر صورتش را چسبانده بود به شیشه و می‌شمردشان که دوباره داد زدم: «کتتون چه رنگی بوده؟» با صدای یکدستی گفتند: «قهوه‌ای!» یک جای معادله به هم ریخته بود. با انگشتم به اولین پسری که چشمم خورد و دستش بالا بود، اشاره کردم بیاید توی خانه. می‌دانی که تعداد زیاد بود و وقت ما هم کم. همراه بابا و امید نشستیم پشت میز ناهارخوری. امیر هم مجبور بود کنار دستش بنشیند و معیار و شاقولمان باشد برای انتخاب. نفر اول وارد خانه شد و روبه‌رویمان نشست. موهایش را آب قند زده بود و بوی شیرینی کله‌اش تا زیر زبانت هم می‌رفت. بابا که ایندفعه جو هیأت ژوری را گرفته بود، بدون این‌که نگاهی کند، گفت: «نام و نام‌خانوادگی و میزان اهمیت دختر من در زندگی خودتان را شرح دهید!» خودش را صاف کرد و گفت: «جابر سبزآرا هستم. توی مجالس می‌خونم. اینجانب قول می‌دهم دخترتونو همیشه و در هرشرایطی صندلی جلوی شورلت بنشانم.» امید از روی صندلی خیز برداشت تا بکوباند توی دهانش که لباسش را گرفتم و گفتم: «تیکه کت شما کجا جر خورد؟» سرش را بالا آورد و با یک ناز و غمزه عمیقی گفت: «هرجا شما بگی! هرجا شما بخوای!» امید با زانو رفت روی میز که بابا کوباند پس کله‌اش و اشاره کرد سرجایش بنشیند. با سرم جواب منفی دادم تا برود بیرون. نمی‌دانی چه لذت وصف‌نشدنی دارد که ۱۵۰ تا مورد ازدواج بیرون ریخته باشند و تو با خیال راحت آب پرتقالت را بخوری و به هر که عشقت نکشید، جواب رد بدهی چون تازه بدون این یکی شدند ۱۴۹نفر! از لذت وفور نعمت یک آبی زیر پوستت می‌رود که تا آخر عمر خشک نمی‌شوی. مامان از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت نفر بعدی. پسری با عینک‌گردی روی صورتش و چند روزنامه در دستش روبه‌رویمان نشست و گفت: «سلام می‌کنم خدمت هیأت ژوری. بنده

در تاریخ ۷ شهریور از منزل خارج شدم و اما در یکی از کوچه پس کوچه‌های تهران لختم کردن و جیب و کتمو زدن» بابا سرش را بالا آورد و گفت: «به ما میاد شما رو لخت کنیم بعدش اطلاعیه بدیم بیا بپوشونیمت؟! برو بیرون جانم» خوشم می‌آمد بابا را چنان جوی گرفته بود که اگر من دیگر شوهر نمی‌خواستم اما بابا مرد کنارکشیدن نبود. پسر هنوز از جایش بلند نشده بود که یک نفر دیگر وارد خانه شد و از روی صندلی بلندش کرد و روی صندلی نشست. کلاهی چهارخانه روی سرش بود و سایه‌ای تا روی بینی‌اش انداخته بود. کت قهوه‌ای رنگی را روی میز انداخت و گفت: «توی تاکسی نشسته بودم که موقع پیاده شدن کتم لای در گیر کرد و پاره شد» آب دهانم را قورت دادم و به امیر نگاه کردم و گفتم: «تو چی؟» امیر صدایش را صاف کرد و گفت: «به نام خدا. توی تاکسی در یک ظهر تابستان کتم گیر کرد لای در ماشین و جر خورد» خودم را هل دادم نوک صندلی و گفتم: «چه تاریخی؟» هر دو نفرشان همزمان گفتند: «اوایل شهریور» امید خنده بلندی کرد و گفت: «داداش یه رخ بده حالا» کلاهش را برداشت و از روی صندلی به زمین کوبیده شدم. یک آشنا برگشته بود و روبه‌رویم نشسته بود! حتما تو تا الان همه چیز را فهمیده‌ای اما خیلی به خودت مطمئن نباش. پدرت الان کنار دستم نشسته و درحالی‌ که کدو پوست می‌کند، نق می‌زند که لیلی و مجنون هم این‌قدر ادا اصول نداشتند که ما دونفر تو را اینطور سرکار گذاشتیم اما مجبوری فقط کمی دیگر تحمل‌مان کنی تا هم آستانه صبرت بالا برود هم جادوی عشق ما را کشف کنی. پدر بی‌ادبت هم این قسمتش را شیشکی زد! واقعا که!

فعلا- مادرت
مونا زارع طنزنویس


با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
با عملیات ستاره دنباله دار کاوشگر رزتا آشنا شوید