سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت اول
آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
قسمت قبل
"دیمن"
بادسردی موھای الیناراھمچون تازیانه به صورتش میزد.برگھای بلوط درمیان مقبره ھای گرانیتی می چرخیدندودرختان شاخه ھایشان را شوریده وار برھم میزدند.
دستان الینا سرد و لبان و گونه ھایش بی حس بود اما ھمچنان در برابر باد خروشان ایستاده و فریادمیزد:
"دیمن"
این ھوا نشانه ی قدرت او بود. برای ایجاد ترس و وحشت.امابی فایده بود.تصوراینکه چنین قدرتی را علیه استیفن استفاده کرده باشد چنان خشمی رادر الینا بیدار کرد که طوفان راخنثی میکرد.
اگه دیمن بلایی سر استیفن آورده باشه , اگه صدمه ای بھش زده باشه..
به سمت درختان بلوط که قبرستان را محصورکرده بود , فریادزد "تو دیمن!جواب مو بده!!"
برگ خشکی ھمچون دست قھوه ای و چروکیده ای به پایش خورد اما ھیچ جوابی نبود.آسمان ھمچون شیشه ای خاکستری بود.خاکستری ھمچون مقبره ھایی که محاصره اش کرده بودند.
خشم و ناامیدی که گلویش را میسوزاند, حس کرد اشتباه کرده بود. دیمن اینجا نبود.او با باد خروشان
تنھا مانده بود.
او پشت سرش ایستاده بود.آنقدر نزدیک که لباسش به بدن او میخورد.درچنین فاصله ی نزدیکی باید متوجه حضورش می شد یا گرمای بدنش راحس میکرد.یاصدایی میشنید اما دیمن انسان نبود.
الینا تلوتلو خورد وقبل از آنکه بتواند جلوی خودش رابگیرد چندقدمی عقب رفت.تمام غرایضی که درتمام
این مدت خاموش مانده بود , اکنون به او التماس می کردتا فرار کند.مشتھایش راگره کرد و گفت
"استیفن کجاست؟ "
خطی درمیانا بروان دیمن ظاھرشد."کدوم استیفن؟"
الینا جلو رفت و به او سیلی زد.قبل از انجام اینکار ھیچ به ان فکر نکرده بود.به سختی میتوانست باورکند که چه کرده.اماسیلی خوب و محکمی بود که تمام قدرتش رادرخود داشت و صورت دیمن را به یک سمت متمایل کرد. دستش تیر می کشید.سعی کرد که تنفس خودش را آرام کند و او را نگاه کرد.به ھمان شکلی که اولین باردیده بودش , لباس پوشیده بود.سیاه.کفشھای سیاه , شلوار جین مشکی , پیراھن وکت چرم مشکی.
شبیه استیفن بود.الینا نمیدانست چطور قبلا متوجه این تشابه نشده است.ھمان موھای تیره , ھمان پوست رنگ پریده و ھمان قیافه ی خوب آشفته کننده.
اما موھایش صاف بود نه مجعد.چشمھایش به سیاھی نیمه شب ولبانش سنگدل بود.
او سرش را به ارامی برگرداند والینا دید که خون درگونه اش می دوید.
باصدایی لرزان گفت"به من دروغ نگو.میدونم کی ھستی.میدونم چی ھستی.آقای تنر را دیشب کشتی حالا ھم که استیفن ناپدید شده"
"ناپدید شده؟"
"میدونی که شده!"
دیمن لبخند زد ولی به سرعت به حالت اولیه برگشت.
"بھت ھشدار میدم!اگه بھش صدمه ای بزنی..."
"آنوقت چی؟ چه کار می کنی الینا؟ در برابر من چه کار می تونی بکنی؟"
الینا ساکت شد وبرای اولین بار متوجه شد که باد از بین رفته است.روز به طرز مرگباری سوت و کور بود.گویی آنھا در دایره ی بزرگی از قدرت بی حرکت ایستاده بودند.به نظر می رسید که ھمه چیز از اسمان سربی رنگ و درختان بلوط و راش بنفش تا خود زمین به او وصل بود.گویی قدرت را از ھمه ی انھا بیرون کشیده بود.
دیمن با سری متمایل به عقب و چشمانی عمیق و مملو از رنگھای غریب ایستاده بود.
الینا زمزمه کرد:"نمیدونم ولی باور کن یه چیزی پیدا می کنم."
دیمن ناگھان خندید و قلب الینا به شدت شروع به کوبیدن کرد.خدایا, او زیبا بود.خوش قیافه برایش کلمه ی ضعیف و کمرنگی بود.مثل ھمیشه خنده برای لحظه ای بیشتر طول نکشید اما حتی بعد از اینکه از روی لبانش محو شد رد پایی بر چشمانش بجا گذاشت.
با آرامش در حالی که قبرستان را می کاوید گفت "باور میکنم."
سپس برگشت و دستش را به سمت او دراز کرد و سرخوشانه گفت:"تو برای برادرم زیادی خوبی."
الینا به این که دستش را پس بزند فکر کرد ولی نمی خواست دوباره او را لمس کند. "بھم بگو کجاست!"
"بعدا.احتمالا ... به قیمتی."دستش را کنار کشید.در ھمان لحظه الینا متوجه شد که حلقه ای ھمانند استیفن برآن دارد.سنگ لاجورد نقره ای.
خشم الود با خودش فکر کرد:اینو یادت باشه! مھمه...
دیمن ادامه داد:"برادرم...یه احمقه.فکر میکنه چون شبیه کاترینی به ضعیفیه اونم ھستی و مثله اون راحت میشه ھدایتت کرد ولی اشتباه می کنه.من می تونستم خشم ترا از اون سر شھر حس کنم.الانم می تونم حسش کنم.یه نور سفید مثله خورشید صحرا.تو قدرت داری الینا حتی ھمین جوری که ھستی اما می تونی خیلی قوی تر بشی..."
الینا به او خیره شد.این تغییر موضوع را نمی فھمید و دوست نداشت.
"نمیدونم راجع به چی حرف می زنی. این چه ربطی به استیفن داره؟"
"راجع به قدرت حرف می زنم الینا" و به او نزدیک شد.چشمھایش را به چشم ھای او دوخت.صدایش نرم و مبرم بود. "ھر چیز دیگه ای و امتحان کردی و ھیچی راضیت نکرده.تو دختری ھستی که ھمه چی داره ولی
ھمیشه یه چیزی خارج از دسترس تو جود داره.چیزی که به شدت احتیاج داری و نمی تونی داشته
باشی. برای ھمینه که من بھت قدرت , زندگی جاودانه و حواسی که ھیچ وقت تجربه نکردی را پیشکش
می کنم."
آنوقت الینا متوجه و از شدت وحشت گلویش مسدود شد. "نه!"
دیمن زمزمه کرد:"چرا نه؟چرا امتحانش نمی کنی الینا؟ صادقانه یه قسمتی از وجودت اینو نمی خواد؟"
چشمان تیره اش سرشار از حرارت و قدرتی بود که او را میخکوب کرده و نمی گذاشت نگاھش را برگیرد.
"من می تونم چیزایی درونت بیدار کنم که در تمام طول زندگیت خوابیده بودن.بقدری قوی ھستی که در
تاریکی زندگی کنی.در آن بدرخشی.می تونی ملکه سایه ھا بشی.چرا چنین قدرتی را نمی گیری الینا؟بذار
کمکت کنم که بدستش بیاری."
"نه!"وحشیانه چشمان را از او برگرفت.دیگه نگاش نمی کرد.نمی گذاشت اینکارو باھاش بکنه.نمی گذاشت
مجبورش کنه که فراموش کنه...که فراموش کنه...
"این راز نھاییه الینا"صدایش به نوازشگری انگشتانی بود که گلویش را لمس می کرد.
"به اندازه ای شاد خواھی بود که پیش از این ھیچ وقت نبودی."
چیز بسیار مھمی بود که باید به یاد می آورد. او از قدرت استفاده می کرد تا آن را از یادش ببرد.ولی به او
اجازه نمی داد که مجبورش کند که آن را فراموش کند...
"و ما با ھم خواھیم بود.من و تو" نوک انگشتان سردش , گردن او را نوازش می کرد.
"فقط من و تو. تا ابد"
زمانی که انگشتان او از دو زخم کوچک برگردنش آھسته عبور کرد , تیر ناگھانی از درد را حس کرد که
ذھنش را روشن کرد.
که... استیفن را فراموش کنه!
این ھمان چیزی بود که دیمن سعی می کرد از ذھنش بیرون کند.خاطره ی استیفن , چشمان سبزش و
لبخندش که ھمیشه غم ی را مخفی می کرد.
اما ھیچ چیز نمی توانست استیفن را از افکار او خارج کند.نه بعد از آنچه با ھم داشتند...
خودش را از دیمن کنار کشید و انگشتان سردش را پس زد.مستقیم به او نگاه کرد و خشمناک گفت:
"من الانشم چیزی که میخواستم پیدا کردم و اینکه با چه کسی می خوام تا ابد باشم"
سیاھی چشمان او را فرا گرفت.کینه ی سردی در ھوا نفوذ کرد.چشمانش الینا را یاد مار کبرایی آماده ی حمله انداخت.
"تو دیگه به احمقیه برادرم نباش و گرنه مجبور می شم با تو ھم به ھمان شکل رفتار کنم."
الینا ترسید.با آن سرمایی که درونش رسوخ می کرد و تا مغز استخوانش را می سوزاند دستخودش
نبود.باد دوباره شدت گرفته بود و شاخه ھا بھم می خوردند.
"دیمن , بھمبگوکجاست؟"
"الآن؟نمیدونم!نمیتونی یه لحظه بی خیالش بشی؟"
الینا که می لرزید و موھایش دوباره ھم چون شلاق به صورتش می خوردگفت: "نه! "
"این جوابه آخر امروزته؟الینا اول مطمئن بشو که میخوای این بازی و با من بکنی .نتایجش اصلا خنده دار نخواھدبود! "
"مطمئنم." مجبور بود قبل از اینکه دوباره بتواند بھش نفوذ کند جلویش را بگیرد.
"نمی تونی منو بترسونی دیمن.تا حالا نفھمیدی؟ھمان لحظه ای که استیفن بھم گفت که چی ھستی و
چه کارایی کردی , ھر قدرتی که ممکن بود رویم نداشته باشی و از دست دادی!!ازت متنفرم!!حالمو بھم میزنی.ھیچکاریم نیست که بتونی با من بکنی.نه حالا دیگه"
صورت او دگرگون شد و احساسش یخ زده , سنگدلانه و به شدت تلخ گردید.
خندید ولی این یک یخنده ھمینطور ادامه داشت."ھیچی؟ من می تونم ھر کاری که بخوام با تو و کسایی
که دوستشون داری بکنم.تصورشم نمی تونی بکنی الینا که من چه کارایی میتونم بکنم.ولی می فھمی..."
عقب رفت و باد ھم چون خنجری به الینا رسوخ کرد.دیدش تیره و تار شد مثل اینکه نقاط روشن تمام فضا را
پر کرده باشد. باصدایی که با وجود خروش باد , کاملا واضح و سرد بود ادامه داد:"الینا, زمستون در
راھه.فصلی نابخشودنی.قبل از اینکه شروع بشه تو یاد گرفتی که من چه کارھا میتونم و چه کارھا
نمی تونم بکنم.پیش از اینکه زمستون برسه تو به من ملحق شدی.مال من شدی."
روشنایی چرخان الینا را به حد نابینایی رسانده بود و قادر نبود جسم تیره ی او را تشخیص دھد.حتی
صدایش ھم در حال محو شدن بود.
الینا بازوانش را به دور خود حلقه کرده و سرش خم بود, ھمه ی بدنش می لرزید.زمزمه کرد:"استیفن..."
"آم یه چیز دیگه!" صدای دیمن باز گشت " درباره ی برادرم پرسیدی.خودتو تو زحمت ننداز که دنبالش
بگردی الینا.من دیشب کشتمش."
الینا به یکباره سرش را بالا آورد ولی چیزی برای دیدن نمانده بود.تنھا روشنایی گیج کننده که بینی و گونه
ھایش را می سوزاند و مژگانش را سنگین می کرد.
در آن لحظه بود که تازه متوجه ذرات ریز بر روی پوستش شد.گلوله ھای ریز برف.در اول نوامبر برف می بارید
و درآسمان خورشید ناپدید شده بود.
شفق به طرز غیر معمولی ,قبرستان متروک را در بر گرفت. برف دید الینا را تار و باد بدنش را بی حس کرده
بود درست مثل اینکه در جریانی از آب یخ زده قدم گذاشته باشد.
ولی سرسختانه مقاومت کرد تا به قسمت جدید گورستان و جاده ی پشت آن نرود.پلویکریدقیقا در جلویش
قرار داشت.پس به سمت آن رھسپار شد.
پلیس ماشین رھا شده ی استیفن را در جاده ی الدکریکپیدا کرده بود.بنابراین او باید آن را جایی در میان
درونین کریکو جنگل رھا کرده باشد.الینا در جاده ی قبرستان بر گیاھان بیش از حد روئیده لغزید و به راه خود
ادامه داد. با سری خمیده درحالیکه بازوانش را به دور خود و ژاکت نازکش حلقه کرده بود.این گورستان را در
تمام طول زندگیش میشناخت و چشم بسته ھم میتوانست راه خود را در آن بیابد.
زمانیکه از پل ردمیشد , لرزشش طاقت فرسا شده بود. برف به شدت قبل نبود اما باد شدیدتر شده
بود.درلباسھایش به راحتی نفوذ می کرد گویی از دستمال کاغذی ساخته شده بودند و نفسش رابند می
آورد.
ھمچنان که به سمت خیابان الدکریک میپیچید و به زحمت به سمت شمال میرفت به استیفن می
اندیشید.حرف ھای دیمن راباور نمیکرد.اگر استیفن مرده بود , او میفھمید.او درجایی زنده بود و الینا می
بایست پیدایش کند.ممکن بود ھر جایی در این سفیدی بی انتھا باشد.ممکن بود آسیب دیده یا یخ زده
باشد.به طرز مبھمی الینا احساس کرد که غیرمنطقی شده است.تمام افکارش منحصر به یک چیز بود.
استیفن , استیفن رو پیدا کن.
سخت بود که در مسیر جاده پیش برود.سمت راستش درختان بلوط و درسمت چپش آبھای خروشان
درونینگ کریک قرار داشت.باد دیگر به شدت قبل نبود ولی خیلی احساس خستگی می کرد.احتیاج داشت که
جایی بنشیند و فقط برای لحظه ای استراحت کند.
زمانیکه کنار جاده نشست ناگھان متوجه شدکه چقدر بیرون رفتن و گشتن به دنبال استیفن احمقانه بوده
است.استیفن خودش پیش او می امد.تنھا کاری که لازم بود انجام دھد این بود که ھمان جابنشیند و منتظر
شود.احتمالا به زودی می آمد.
الینا چشمانش را بست و سرش را به زانوان تاشده اش تکیه داد.احساس گرمای خیلی بیشتری کرد.ذھنش
بی اراده به کار افتاد و استیفن را دید.دید که به او لبخند میزند.بازوان او که به دورش حلقه شده بود بسیار
قوی و امن بود و الینا در کنارش آرام گرفت.خوشحال و رھا از ترس و تنش.
الینا درخانه بود.در جایی که به آن تعلق داشت و استیفن نمی گذاشت ھیچوقت آسیبی بھش برسد.اما در آن
لحظه , استیفن بجای اینکه او را درآغوش بگیرد به شدت تکانش می داد و این آرامش زیبا را نابود می کرد.الینا
صورت او را دید.رنگ پریده و جدی.چشمان سبزش تیره و درد آلود بود.الینا سعی کرد به او بگوید که بی حرکت
باشد.اما او گوش نمی داد.می گفت:"الینا بیدار شو."
الینا نیروی وادارکننده ی آن چشمان سبز را احساس کرد.الینا بیدار شو.حالا...
"الینا , پاشو!" صدا بلند,زیر و ترسان بود.:"یالا الینا!بلند شو!ما که نمی تونیم ببریمت!"
چشمھایش را برھم زد و بر صورتی تمرکز کرد که کوچک و قلب گون با پوستی شفاف و زیبا بود و با حلقه
ھای قرمز مو احاطه شده بود.چشمان قھوه ای او گشاد شده و برف بر مژگانش نشسته بود.بانگرانی به او
خیره شده بود.الینا به آرامی گفت:"بانی , تو اینجا چه کار می کنی؟"
صدای دیگری گفت:"به من کمکمی کنه که تو رو پیدا کنم." الینا به آھستگی چرخید و با ابروان کمانی زیبا و
ترکیبی زیتونی رنگ مواجه شد.چشمان تیره ی مردیث که معمولا کنایه آمیز بودند نیز ,الان نگران به نظر می
رسیدند.
"بلند شو الینا مگه اینکه بخوای یه ملکه برفیه واقعی بشی."برف مانند کت خز سفیدی , بر ھمه ی بدنش
نشسته بود.الینا به سختی ایستاد و به دخترھا تکیه داد.آنھا او را به سمت ماشین مردیث بردند.
داخل ماشین باید گرمتر می بود اما اعصاب الینا که به زندگی بر می گشتند باعث لرزش او شده بودند. تا به او
بگویند که واقعا چه قدرسردش بود.ھمچنان که مردیث ماشین را می راند , با خود فکر کرد "زمستون فصل نا
بخشودنیه."
بانی از صندلی عقب گفت "الینا , چه خبره؟فکر کردی داری چه کار می کنی؟با اون وضعی که از مدرسه در
رفتی!چه طور تونستی بیای اینجا؟"
الینا مردد بود اما سرش را تکان داد.ھیچ چیز را بیشتر از این نمی خواست که حقیقت رابه بانی و مردیث
بگوید.که برای شان تمام داستان وحشتناک استیفن و دیمن را تعریف کند و اینکه دیشب واقعا چه اتفاقی برای
آقای تنر افتاده بود و بعد از آن...
نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...
با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید
منبع: آخرین خبر
ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام