حکایت/ پدر! مادر! ما متهمیم


مستور/ در شهری مهمان پیری شدم که در دنیا یک پسر داشت و مالی فراوان. شبی تعریف می کرد که سالها پیش، پدر و مادرم را ترک کردم و به این شهر آمدم و ازدواج کردم و دیگر هم به پدر و مادرم سر نزدم. طی این سالها پول بسیاری جمع کردم، اما همیشه در حسرت داشتن بچه بودیم. روزی به زیارتگاهی در شهری دیگر رفتم و پای درختی که می گفتند حاجت می دهد شبها بیدار نشستم و دعا کردم تا خدا این پسر را به من بخشید.
در این میان شنیدم که پسر آهسته به دوستانش گفت: کاش من هم می دانستم آن درخت کجاست تا می رفتم و دعا می کردم پدرم بمیرد و ثروتش به من برسد:

سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جاى پدر چه کردى خیر؟
تا همان چشم دارى از پسرت

بازنویسی حکایت سوم از باب ششم گلستان سعدی، در ضعف و پیری


ویدیو مرتبط :
حکایت جالب احترام به پدر و مادر - بخش 1