داستان های واقعی/ بوسیدن فرزند قبل از شهادت


عاشورا/ خوب به خاطر دارم؛ قرار بود حسین، پسرم جواد را دکتر ببرد. ساعت چهار بعد از ظهر بود که فرزندانم را با اشتیاق فراوان بوسید و سپس رو به به من کرد و گفت: «من عصر برمى‏گردم و جواد را نزد دکتر مى‏برم». یک مرتبه احساس عجیبى وجودم را فرا گرفت. به صورتش خیره شدم و در چهره‏اش حالتى دیدم که تا آن لحظه ندیده بودم؛ هاله‏اى از نور اطراف چهره‏اش را گرفته بود. از خانه بیرون رفت و من دیگر او را ندیدم تا این که خبر شهادتش را برایم آوردند.

(مجله‏ خانواده، ش 148، 1 / 7 / 77، ص 16)

راوى: همسر شهید


ویدیو مرتبط :
داستان ترسناک - داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق فتاده