حکایت/ غلام آب ندیده!


گنچور/ پادشاهی با غلامی در کشتی نشست. غلام تا به حال سوار کشتی نشده بود و دریا را از نزدیک ندیده بود و از ترس شروع کرد به گریه و زاری و لرزه بر اندامش افتاد. هر کاری می کردند آرام نمی شد و سفر پادشاه را به کامش تلخ کرده بود. حکیمی در آن کشتی بود، به پادشاه گفت اگر اجازه دهی او را به روشی آرام کنم.
پادشاه اجازه داد. حکیم غلام را گرفت و به دریا انداخت و پس از چند لحظه او را گرفت و بالا آورد. غلام آرام گرفت.
حکیم گفت: غلام چون از اول نگرانی غرق شدن را نچشیده بود، امنیت و سلامت کشتی را نمی دانست؛ زیرا قدر عافیت کسی می داند که به مصیبتی گرفتار آید.

ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را، دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف* بهشتست

فرقست میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشم انتظارش بر در

*اعراف مکانی میان بهشت و جهنم است. در این بیت سعدی به اسن موضوع اشاره می کند که برای بهشتی ها اعراف مانند بهشت است و برای جهنمیان اعراف مانند بهشت است!

بازنویسی حکایت شماره 7 از گلستان سعدی از باب سیرت پادشاهان


ویدیو مرتبط :
حکایت تُرُبی که لوله گاز از آب در اومد ( حکایت برای اتحاد )