سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



نگاهی به رمان‌های نامزد جایزه جلال (قسمت دوم)


فارس/ * «در خواب دویدن»؛ حتی نمی شود نماز خواند!
...اصلا دوست ندارم با روزنامه یا کتابی خودم را مشغول کنم. همیشه مردم سرشان توی چیزی است که داری می­خوانی. مثل این­که آنجا فقط نوشته اند "بفرمایید تو!" (ص 30) همه چیز توی «در خواب دویدن» مورد اعتراض و خسته کننده است؛ بیشتر، «حس و دریافت شخصی» حکم به این اعتراض می دهد و گاه مثلا «اخلاق و قانون».

مریم حاجیلو «در خواب دویدن» را در 174 صفحه نوشته است. ضرباهنگ تند، قلم روان و ساده، و تقسیم داستان به 32 قسمت کوتاه، خواننده را تاحدی جذب می کند. وجود قسمت های «مقدمه» و «موخره» در ابتدا و انتهای داستان، تکنیکی است که در این اثر استفاده شده است. نویسنده داستان را در آشغال ها پیدا کرده! سررسیدی با خاطرات دختری دانشجو در یک پانسیون، که اتفاقات روزانه در آن یاداشت شده است. یک شب پانسیون تخلیه می شود و تمام دخترها یا آواره می شوند یا به شهر خود برمی گردند. راوی متوجه می شود که مدیر پانسیون و مسئول خوابگاه دغل بازند و با بالا کشیدن پول بچه ها، فرار کردند. او که هیچ توانی برای پی گیری و مکانی برای ماندن ندارد، از دیوار وارد پانسیون متروکه می شود و از ترس و سرما به گوشه ای می خزد. تمام.

در موخّره می خوانیم که: شخصی با ناشر تماس می گیرد و می گوید که نویسنده واقعی خاطرات است و اینها داستان پردازی است نه خاطره! او حق تالیف یا هیچ پول دیگری هم نمی خواهد. این موضوع، علاوه بر ابهام، ضربه ای است که تمام حس مخاطب را فرو می ریزد. آنچه می ماند افسردگی، خستگی ذهنی و پریشانی است در یک مخاطب وارفته! این که کل یک داستان در سررسید یا دفتر خاطرات شخصی نوشته شده باشد و نویسنده ای قصد احیای آن را کند، تکنیکی قدیمی است که کششی ضعیف و پی در پی ایجاد می کند و راهبرد نویسنده برای نگه داشتن خواننده است و البته رمان را عامه پسند میکند.

ناتورالیسم به واسطه برجسته کردن فقر و شخصیت های محروم از نظر اقتصادی و عاطفی و فرهنگی، و اشاره ای به فساد اخلاقی، به کارگیری واژه های رکیک، و -تا حدی- تعریف حیوانی از بشر محصور با رویکرد ناسوتی (عقاب، اسب، ...) در داستان خودنمایی می کند: «فهمیدم زندگی تا چه حد می تواند گه باشد (14) / ابافیل خرکیف میشود (19)/ آب دهان گنده بندازم تو صورتش( 18)/ مثل مادهسگ می غرند (19)/ یابویی مثل من (19)/ میام جرتون ...(20) تخم قهوه ای چشم هاش به زردی می زند و آدم را یاد سگ بلاتکلیف می اندازد. (17) و ....

راوی (اول شخص شرکت کننده) شخصیت اصلی داستان است؛ دختری فراری که پدری بداخلاق و سخت گیر داشته، مادرش مرده و او از خانه فرار کرده؛ حالا هم دانشجوست. نامش عمدا گفته نمی شود –تا حاکی از این باشد که همه کس می تواند جای او باشد؛ او که شخصیتی پریشان و بدذهن و بی حوصله است، ارتباط خاصی با هم جوارانش برقرار نمی کند و تا حد ممکن دوست دارد تنها باشد. گاهی لبی هم به سیگار می زند. به عقیده او «افتادن کاری است که ما همیشه مشغول آنیم. گاهی می فهمیم گاهی نه. و چه اهمیتی دارد؟» (14) مادر او در یک روز طوفانی مرده و پدرش حتی یک قطره اشک برای او نریخته است. او از پدر خود متنفر است و با آب و تاب این حس را به مخاطب منتقل می کند.

ظاهر افراد مهم است و هر صفتی به فرد داده می شود تا تصویری از او به دست آید: بد دک و پوز، یغوره، چاقه، موفرفری، ... و یا «اون که دیگه جا واسه سوراخ کردن نداره. من یه بار که شلوار عوض می کرد ک[..] نامبارکش رو دیدم. راحت می شد باهاش برنج آبکش کرد. بس که آمپول زده بود.»(38)

ابهام و استعاره در داستان وجود دارد و قطعیت برخی موارد برای خواننده مشخص نمیشود. مثلا وقتی شخصیت می گوید: «کم کم دارم می فهمم که از هرچه گریزانم همان می آید سراغم، شاید بهتر باشد به طرف چیزی بروم که از آن گریزانم. ممکن است این جوری دست از سرم بردارد.» (28) مخاطب آماده می شود تا شخصیت داستان دست به کار مهمی بزند که نمی خواهد؛ اما چنین اتفاقی نمی افتد. برخی الفاظ نیز با مفاهیم استعاری خود به کار رفته اند تا به حال و هوای داستان کمک کنند. مثل وجود برف و سوز سرما، به هم ریختگی محیط خوابگاه، وجود بوهای بد و تشریح آن، صرع، قبرستان، غار غار کلاغ، باد و طوفان، آهن های قراضه و به هم جوش خورده، ساختمان های نیمه ساز، و ... که همه اشاره معنایی به خستگی، یاس، تنهایی، افسردگی، افکار مریض، سختی و بی محبتی، و ... در داستان دارد. ایماژهای بویایی زیاد استفاده شده و بوی متعفن از هر طریقی توصیف شده و در بسیاری از صحنه ها از این ایماژ استفاده شده، بوی عرق، استفراغ، باد معده، توالت، ... به این ترتیب حال و هوای رمان به روشنی پهلو به ابزورد می زند و رگه هایی از فمینیسم نیز دارد.

درون مایه و تم داستان بیش از یک موضوع را در خود دارد: رویدادهای دوره کودکی و نوجوانی فرد تا سالها بعد، زندگی او را تحت تاثیر قرار می دهند، برای او ناهنجاری های درونی می سازند و حتی باعث فروپاشی بخش مهمی از شاکله شخصیتی او می شوند. دیگر این که دختران جوان دست خوش ناملایمات زندگی و در معرض انحرافات اند؛ اگر خانواده بتواند آنان را بپذیرد، شاید آوارگی و آلودگی سهمشان نباشد؛ شاید. اما اگر خانواده ای نباشد، آینده ای مبهم و پرخطر برای آنان رقم می خورد. و موارد دیگر که قوت کمتری دارند.

نشانه هایی نیز از اعتراض به افرادی که ظواهری مذهبی دارند، واجبات دینی، و حتی اماکن مذهبی دیده می شود: مثلا «نمی داند برایم توفیری نمی کند بین چه جمعی باشم. بین یک عده تن لش کثافت، بین دله دزدها، یا بین مدعیان مومن پری صفت» (15) و معلوم نمی شود این مدعیان مومن چه خصوصیاتی دارند.

یا این که پدر این دختر، مردی است که با عروسی رفتن زن و بچه اش مخالف بوده و آنها همیشه در حسرت بودن در مراسم شاد عروسی بوده اند. از آنجا که هیچ توضیحی در این مورد داده نمی شود، شبهه­‌ی مذهبی بودن پدر، در ذهن تیک می خورد.

در مورد نماز هم می گوید: برای خودم نماز می خوانم یعنی هروقت دلم بخواهد. شخصیت داستان، یک بار فقط نماز می خواند؛ آن بار هم نمی داند رو به قبله هست یانه (25)؛ و در مورد چادر: «سر قبری که باید قبر مادرم باشد دو مرد ایستاده اند و چند زن چادر سیاه ایستاده اند.» و امامزداه: امامزاده جایگاه قابلی در ذهن نویسنده ندارد. قبر مادر راوی، توی قبرستانی در زمین امامزاده است؛ و او کلا سر قبر نمی رود؛ این بار هم تا می رسد برمیگردد. و: «امامزاده به قدری کوچک است که حتا نمی شود توش نماز خواند. هوای مه­آلود کلاغ ها را به قار قار انداخته. مرده های زیادی پشت ساختمان امام زاده خوابیده اند....» (140). «این سمت امامزاده می نشینم روی قبری که بچه دوسه ساله ای را تویش گذاشته اند و رفته اند...آدم هایی امده اند و از نداری آلونک هایی ساخته اند ....با این خیال که شاید بشود از قِبَل امامزاده به نان و نوایی رسید. بی خبر از آن که ساکنان زیر خاک امامزاده بی چیزتر و بی کس تر از آنی هستند که بتوانند دست بنده هایی مثل آنها را بگیرند.(143) و مورد دیگر: «وقت امتحان هاست. ..وقتی می شود تقلب کرد چرا باید درس بخوانی؟» ولی روز موعود برای تنها کاری که دل و دماغ ندارم همان تقلب است. ....می نشینم توی کلاس ... مهدی سیاه می آید تو.» (125)

برخی بینامتنیت ها هم معلوم نیست به چه نیتی انتخاب شده است: « صدای عقاب بدرقه شان کرد : نبینم فردا کسی دهن لقی کنه. ...برید ازونا بپرسین که شنیده ها رو دیدن... فهمیدین جماعت؟» (85) که بینامتنیتی با این ترانه: جماعت! یه دنیا فرقه بین دیدن و شنیدن/ برید از اونا بپرسین که شنیده ها رو دیدن/ راز سنگرای عشقو باید از ستاره پرسید/ .../ که در مورد جانبازان و دفاع مقدس توسط محمد اصفهانی خوانده شده است.

به هرحال نویسنده، حرفهایی برای گفتن دارد که برای شنیدن آن، جماعتی را صدا می کند؛ اما این حرفها از چه آبشخوری تغذیه شده اند و کدام تفکر به آنها جان بخشیده است، کلامی مبسوط می طلبد که این جا برایش تنگ است!

*«عاشقی به سبک ون‌گوگ»؛ روایتی سیاسی با درونمایه مبارزات مردمی در انقلاب

*تذکر: این یادداشت پیش از این در خبرگزاری فارس منتشر شده است

«عاشقی به سبک ون گوگ»، روایت داستان زندگی هنرمند نقاشی است به نام البرز که از کودکی در دامان خدمتکار و سرایدار خانگی یک سرتیپ وفادار به نظام شاهنشاهی بزرگ شده است.

نویسنده به موازات روایت زندگی البرز، داستان خانواده سرتیپ و سرکوب مبارزات مردمی علیه نظام پهلوی را روایت می‌کند. البرز که از ناحیه یک پا دچار نقص مادرزادی است،‌ از کودکی همبازی نازلی، دختر سرتیپ می‌شود. نازلی در بزرگسالی نیز همپای البرز به نقاشی رو می‌آورد و دو دوست هم در هنر نقاشی و هم در احساس به هم نزدیک می‌شوند، اما نازلی در عین حال فاصله خود را با البرز حفظ کرده و در زندگی راه خود را می‌رود.

راهی که به شکست عاطفی او با همسرش می‌انجامد و نازلی در پی آن، مسیر لاقیدی در زندگی را پیش می‌گیرد. نازلی در آخرین سفر خود به اروپا، به رفتار پدر مشکوک است. او از البرز، همبازی دوران کودکی‌اش می‌خواهد در مدتی که به خواست و تصمیم پدر راهی اروپا شده است، پدرش و تمام رفت و آمدها به باغ و ویلا را زیر نظر بگیرد.

البرز مخفیانه سرتیپ و تمام رفت و آمد آدم‌های دیگر را به باغ تحت نظر می‌گیرد. البرز به سفارش نازلی باید ببیند سرتیپ در نبود نازلی و مادرش زنی به خانه می‌آورد و یا خیر. البرز در باغ، در طی این مراقبت‌ها، متوجه وجود دخمه و چاهی می‌شود که راز تحرکات مشکوک سرتیپ است.

سرتیپ به کمک تعدادی از همفکران نظامی‌اش انقلابیون مخالف شاه را پس از به قتل رساندن، به دخمه کشانده و به درون چاه می‌اندازند. آنان با هدف حفظ سلطنت و با اعتقاد به اینکه باید نهضت مبارزه علیه سلطنت را در نطفه خفه کرد، خودسرانه، و بدون اطلاع قدرت حاکمه و حتی بدون اطلاع مراکز امنیتی، کمر به نابودی انقلابیون بسته‌اند و سران انقلابیون را بدون باقی گذاشتن هیچ رد و نشانی از میان می‌برند. سرانجام بوی تعفن در اثر انباشت اجساد از چاه بیرون می‌زند. سرتیپ و هم پیمانانش، با استفاده از گالن‌های اسید،‌ و ریختن آن به درون چاه، اقدام به از میان بردن بوی تعفن اجساد می‌کنند.

البرز با مخفی شدن در اتاق دختر سرتیپ و استراق سمع گفت‌وگوی سرتیب و تیمسار متوجه راز سر به مهر زندگی خود می‌شود. البرز از اتاق دختر سرتیب بیرون می‌آید و در میان راه متوجه صداهایی از دخمه می‌شود. سگ نگهبان خانه نیز با او همراه می‌شود. درون دخمه سرتیب اسلحه به دست، سر به درون چاه برده و گویی با شنیدن صداهای ناله قصد تیراندازی به سوی اجساد را دارد . سرتیپ سر بالا آورده و متوجه حضور البرز و سگ می‌شود. سرتیپ از دیدن البرز یکه می‌خورد. در این حال سگ به نشانه وفاداری به صاحبش نزدیک می‌شود و خود را به سرتیپ می‌آویزد. سرتیپ تعادلش را از دست می‌دهد و به همراه سگ به درون چاه فرو می‌افتد. البرز با شنیدن صدای پا از محوطه بیرونی باغ هراسان دخمه را ترک می‌کند. البرز چند ماه بعد،‌ با هدف کشف راز زندگی‌اش،‌ در جستجوی خانه تیمسار به مشهد رفته و با او ملاقات می‌کند. تیمسار البرز را به جا می‌آورد و سرانجام پرده از راز زندگی‌اش بر می‌دارد.

در ادامه نویسنده با تغییر زاویه دید داستان،‌ با استفاده از زاویه دید دانای کل، معلوم می‌کند که پدر و مادر و نزدیکان البرز در اثر ظلم خان به مخالفت برخاسته و سرانجام در این راه به دست خان و آدم‌هایش کشته می‌شوند. البرز که نوزادی بیش نبوده توسط تیمسار به خانواده سرتیپ که صاحب فرزند نمی شدند آورده می‌شود. اما سرتیب و همسرش با آگاهی از نقص مادرزادی در بدن نوزاد،‌ از بزرگ کردن او صرف نظر کرده و البرز را در اختیار خانواده خدمتکار و سرایدار خود می‌سپارند.

«عاشقی به سبک ون گوگ» داستانی سیاسی است و درونمایه آن مبارزات مردمی انقلاب علیه حکومت ستم شاهی ایران با رویکردی تاریخی است. داستان با زوایه دید اول شخص روایت می‌شود. البرز راوی داستان، فردی سرخورده در زندگی و در عین حال فردی باهوش و هنرمندی نقاش است که ترس‌ها و اندوه خود را در هنر نقاشی‌اش پنهان می‌سازد. بدین سبب انتقال حس‌های تازه از طریق شخصیت‌ البرز و تلطیف آن با فضای هنر نقاشی، داستان را جذاب و خواندنی ساخته است. نویسنده با رفت و برگشت‌های پیاپی در بستر زمان، گذشته و حال آدم‌های داستان را به مخاطب می‌شناساند و شخصیت‌های داستان را شناسنامه دار می‌کند.

در این مسیر، به نظر می رسد رها کردن دختر تیمسار و گسستن ناگهانی ارتباط عاطفی با او و فراموش کردن این موضوع که ماموریت او برای کشف حقایق توسط آن دختر و به عشق او بوده، تا آنجا که حاضر شده برای موفقیت در این ماموریتی که از طریق دوست بر عهده‌اش گذارده شده، در لانه سگ روزها و ساعت‌های طولانی به انتظار بنیشیند و سرتیپ و رفتارهایش را بپاید، چندان پذیرفتنی نیست.

«من گذاشتم که باز هم توی تو باشم. اگر توی تو نبودم، این جا چه کار می کردم؟ این جا توی لانه سگ؟»

اما در بخش پایانی داستان، راوی خیلی زود، ناگهان به تمام آن احساسات پشت پا می‌زند. موضوع انقلابیون و سرانجام ماجرای دخمه و چاه باغ سرتیب را فراموش کرده و تنها موضوع فهم راز زندگی خودش برایش اهمیت می‌یابد. البرز حتی نازلی هم را تعمدا فراموش می‌کند. این گسست عاطفی و این حس عاشقی با حس‌های لطیف و نقش برجسته راوی بر بوم نقاشی که حالا معلوم نشده است چه جایگزینی برای آن یافته، برای مخاطب قابل فهم و پذیرش نیست.

اما مهمترین مشکل داستان «عاشقی به سبک ون گوگ»، زاویه دید آن است. روایت زاویه دید اول شخص داستان، من راوی، در بخش پایانی کتاب، درست همان جایی که مخاطب با شخصیت‌ها و راوی داستان انس و الفت یافته و مجذوبش شده،‌ رها می‌شود و به سراغ زوایه دید دیگری می‌رود. در فصل نهایی، ناگهان روایت اول شخص تمام می‌شود و داستان در فصل پایانی، با زاویه دانای کل روایت می‌شود که در نظر اهل فن، ناگفته پیداست، این دو زاویه دید، تفاوت فاحشی در روایت یک داستان با یکدیگر دارند. این موضوع از آنجایی که به موضوع گره‌گشایی داستان نیز مرتبط است، بیشترین لطمه را به داستان زده است. تا آنجا که مخاطب در فصل پایانی احساس می‌کند انگار داستان دیگری، بی‌هیچ ارتباطی به داستان اصلی روایت می‌شود.

به نظر می‌رسد اصرار نویسنده به روایت داستان از زاویه دانای کل در فصل پایانی، هیچ ضرورتی نداشته است. تنها علت روایت دانای کل، عدم اعتماد راوی داستان به نقل قول شخصیت داستان، یعنی افشای حقایق ماجرا از زبان تیمسار بوده است که البته این هم در پایان، در روایت دانای کل معلوم می‌شود که ماجرای راز سر به مهر زندگی البرز چندان تفاوتی با روایت تیمسار داستان نداشته است. ضمن آنکه به منظور دست یازیدن به گره گشایی در داستان،‌ این امکان وجود داشته است که نویسنده با ترفندهایی داستانی، با همان زاویه دید اول شخص،‌ فصل پایانی داستان را نیز روایت نماید و در نتیجه به ساختار فنی داستان آسیبی نرساند. کتاب، خارج از استاندارد معمول، فونت ریزی دارد و مخاطب کتاب خوان را اذیت می‌کند.

رمان «عاشقی به سبک ون گوگ»، به رغم برخی‌ کاستی‌های فنی، به دلیل مایه‌های ادبی، نثر پاکیزه، جزئی نگری‌ها و حسی بودن، اثری زیبا و خواندنی است.
«عاشقی به سبک ون گوگ»،‌ توسط انتشارات شهرستان ادب در 212 صفحه منتشر شده است.


ویدیو مرتبط :
گل های نامزد انتخاب جایزه پوشکاش