سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
حوادث/ روایتی خواندنی از ماجرای مردی که زن و دو کودکش را کشت
اعتماد/ میثم معتاد به شیشه بود. هنوز ٢٠ روز از تولد آرتینای کوچکش نمیگذشت. غزاله تازه فارغ شده، دوباره حرف از بیپولی و گرسنگی و اجاره خانه عقب مانده زد. شیشه تحمل میثم را ازبین برده بود. فریادهای غزاله که بالا گرفت چاقوی آشپزخانه را آورد و او را همراه با بچهها برای همیشه خلاص کرد. بعد از چند دقیقه داد و بیداد ناگهان همهچیز ساکت شد. رفت توی کوچه فریاد زد و گفت: آهای بیایید من سه نفرو کشتم. مردم دیدند و به حساب دود شیشه گذاشتند... اما داستان از قرار دیگری بود.
خانه میثم وسط کوچه است. در آهنی کوچک زردرنگی که به حیاطی کوچک و نقلی باز میشود. صاحبخانه بیآنکه از هویت آدم پشت در مطلع شود بعد از شنیدن صدای زنگ دکمه آیفن را میزند و در باز میشود. عروس صاحبخانه تازه بچههایش را از مدرسه به خانه آورده. لباس سیاه به تن دارد.
از شوک اتفاق دیروز چیزی در صورتش دیده نمیشود، بارها و بارها حادثه را تعریف کرده و میداند چه باید بگوید. «به خدا هیچ کی باور نمیکنه! من و شوهر و بچههام خونه نبودیم». مردمک چشمهایش تند تند میچرخد و ضربان قلبش بالا میرود. «راستش من هم داستان رو از در و همسایه شنیدم. این زن و شوهر همیشه با هم دعوا داشتن. ما تو اون لحظه نمیتونستیم حدس بزنیم چه اتفاقی داره میافته؟ اونا چهارماهه که تو این خونه زندگی میکن؛ ولی حتی یکبار هم کرایه ندادن. دیروز که برادرزنش آمده بود وسایلشون رو ببره رختخوابها رو ریخته بود بیرون و دیده بود یه عالمه پشه جمع شده تو اتاق... بعد دیده بودن زیر رختخوابا جسده... زن و بچههاشو کشته و گذاشته بود تو کمد...؛ شیشه مصرف میکرد، ما هم نمیدونستیم، ما که نمیتونیم واسه هر مستاجری یه سوءسابقه دربیاریم.»
پیرزن صاحبخانه همین که صدای سلام و علیک ما را با عروسش میشنود با مقنعه و چادرنماز سفیدرنگ از سر نماز برمیخیزد و به سراغمان میآید. دالان کوچک ورودی به خانه پیرزن و پیرمردی میرسد که چهارطبقه ساختمان را اجاره دادهاند.
پیرزن فهمیده موضوع حرفهایمان چیست و از همان داخل اتاق میگوید: «کاش خودش رو میکشت راحت میشد.» عروس حرفش را تایید میکند: «اتفاقا میخواسته خودش رو بکشه؛ تو خونهاش طناب دار پیدا کردن!» پیرزن پلکهایش را به هم فشار میدهد: «آرتینا رو خیلی دوست داشت.» آرتینا همان دختری است که اگر کشته نشده بود امروز تولد یکماهگیاش بود. «اسم آن یکی پسر دوسالهاش آرین بود. زنش رو غزاله صدا میکردن، اسم شناسنامهایش نسرین بود، تازه زایمان کرده بود و از ساوه اومده بودن تهران. مرده کار نمیکرد، هر روز دعوا داشتن که چرا سر کار نمیره. زنه میگفت: من باید روزی یک دونه نون بخورم، اونوقت تو نری سرکار؟ چهارماه اینجا زندگی کردن، مرده از صبح تا شب تو خونه بود اصلا بیرون نمیرفت. تا اون شب ندیده بودیم بیاد تو کوچه داد و بیداد راه بندازه. زن و شوهر با هم دعوا میکردند اما مثل هر مرد دیگهای خانوادهاش رو دوست داشت؛ دست بچهاش رو میگرفت با هم میرفتن بیرون. وقتی کلانتری آمد و میثم را با خودش برد ما گفتیم شاید بچهها و زنش را برده خانه مادرزنش... نمیدانستیم هر سه تا را کشته و تو کمد دیواری گذاشته...»
تو آدم کشتی
در خانه باز میشود و پیرمرد صاحبخانه از راه میرسد. صورتش آفتابسوخته است و لهجهای جنوبی دارد. زود میرود سر اصل مطلب: «وقتی خواست خانه را از ما اجاره کنه گفت مبلسازم. کارت ویزیت یک تولیدی مبل تو یافتآباد رو هم به ما داد و گفت محل کارم آنجاست. قیافهاش اصلا نشان نمیداد خلافکار یا معتاد باشه، قدبلند و پوست سفیدی داشت. سه ماه به ما کرایه نداد. دو میلیون پول پیش داده بود و قرار بود ماهی ٤٠٠ هزارتومان هم اجاره بده که هیچوقت نداد. آن روز در ورودی خانه را زده و شکسته بود و با دستهای خونی و چاقو به دست فریاد میزد و میگفت: «آهای بیایید من آدم کشتم.»
همسایه کناریمان زنگ زد ١١٠ تا بیایند ببرندش. یکی دیگه از همسایهها هم بهش با تعجب گفت: «آهای تو آدم کشتی؟» یکی دیگه گفت: «نه این زیاد کشیده داره اینجور میگه...» چاقوی توی دستش را من ندیدم چون کلانتری او را با خودش همان موقع برد. کسی باور نکرد ممکن است جسدی توی خانه باشد یا میثم کسی را کشته باشد.
پیرمرد سرراست و روان ادامه میدهد: «الان همسایه طبقه سوم مشغول شستن ملافههای خونی است که از خونه میثم بیرون اومده. این همسایه طبقه سوم ما پنج ساله که اینجاست خیلی آدم خوبیه. دیروز شوهر خواهرش با مادربزرگش آمدن اینجا رضایت بگیرن و خانه تخلیه کنن و برن. با هم رفتیم کلانتری و رییس کلانتری گفت باید بین خودتون نامه بنویسین و شما رضایت رو اعلام کنی و همسایهها هم امضا کنن. من زود رضایت دادم و گفتم اصلا کرایه هم نمیخوام شرش کم شود و برود تا ما راحت شویم. اومدیم خونه با برادر خانمش رفتیم بالا که در رو باز کنیم دیدیم بوی خیلی عجیب و غریبی مییاد. اصلا افتضاح... . در کمد را که باز کردیم دیدیم بوی تعفن غیرقابل تحمله... جسدها را زیر رختخوابها گذاشته بود. رختخوابها را که یکی یکی برداشتیم دیدیم بو دارد شدیدتر میشود، آخرین تشک را که برداشت رسیدیم به جسدها، ساعت ١٢ ظهر بود. زنش را با چاقو کشته بود و بچههایش را با ضربه یک جسم سنگین به سرشان از بین برده بود. ناگهان برادر زنش محکم با دو دست زد تو سرش و گفت: یا ابوالفضل یه مرده دیدم... یه مرده دیدم.... همان موقع زنگ زدیم به کلانتری آمد و تا ساعت ٢ نصف شب اینجا بودند.»
پیرزن میگوید: «مادر دختره موقع اسباب کشی آمده بود، اما تو این هفته هیچ کی خبری نگرفته. حتی یه زنگ هم نزدن.»
کسی متوجه نشد
داخل کوچه آرام است و خبری از هیاهوی دیروز نیست، انگار نه انگار که در این کوچه سه نفر کشته شدهاند، سوپری سر کوچه شان درباره اتفاق روز پنجشنبه ٢٨ آبانماه میگوید: «خانم میثم معمولا میآمد از ما خرید میکرد. وضع مالی خوبی نداشتند. یکبار که میثم دیر کرده بود زنش آمد درمغازه و شروع کرد به گریه و زاری که شوهرش دیر کرده. فکر کنم برای همین هر روز با زنش دعوا میکرد. پنجشنبه عصر با دستهای خونی از خانه بیرون آمد و گفت: «دونفر را کشتم...» یک تکه شیشه هم دستش بود. دیروز که آمدند اثاثهایش را از خانه ببرند جنازهها را از توی کمد پیدا کردند. همه میگفتند که چون احتمال دارد مصرف کرده باشد این حرف را میزند کسی باور نکرد که ممکن است کسی را کشته باشد.
زنهای نعمتآباد که چادررنگیهایشان را سر کرده و برای خرید آمدهاند یکی یکی . دیدهها و شنیدههایشان را میگویند:
- «سر زنش داد و بیداد راه میانداخت. من چندان نمیشناختمش اما همیشه صدای درگیریهایشان . میآمد. صاحبخانهاش هم همیشه شاکی بود که هیچوقت کرایه نمیدهد و اذیت میکند. پنجشنبه هم که گفتند عربدهکشی کرده و شیشهها را شکسته. دیروز هم دوباره مامورها از ظهر ریختند و تا شب در خانهشان بودند.»
«یعنی کسی متوجه نشده بود که تو این خونه جسده؟ صاحبخانه هم متوجه نشده؟»
«چون خونشون طبقه چهارم بود کسی متوجه نشده.»
«بچهاش ١٥، ١٦ روز بود که به دنیا آمده بود. آن یکی پسرش هم ٣ تا ٤ سالش بود.»
زنها شروع میکنند به صحبت کردن. یکی دیگر از زنهای چادری هم از ته کوچه میرسد.
«این زن مادر و پدر نداشته که بعد از یک هفته بهش زنگ بزنه و بگه دخترم کجاست؟ خبر بگیره ببینه زنده است یا نه؟ نگفته برم به بچم سر بزنم ببینم داره چیکار میکنه؟ این مادر چرا تو این ٥ روزه زنگ نزده؟»
«انگار پسره خودش از تو زندان زنگ میزنه به برادرزنش میگه برو آبجیتو و بچهها رو از تو خونه ببر بیرون و کرایه صاحبخونه رو هم بده.»
«صاحبخونه بدبختش آدم خیلی خوبیه، اصلا اهل زورگویی نیست. چهارماه تو این خونه زندگی کردن، یک بار ما ندیدیم سر کرایه خونه با همدیگه درگیر بشن. صاحبخونه پول دستش داشته اصلا نمیتونسته کاری کنه؛ خدا نصیب گرگ بیابون نکنه این جور چیزا رو...»
زنها تند تند با صدای نامفهوم صحبت میکنند و میروند. یکی شان که نسبت به بقیه پوست تیرهتری دارد هیچ نمیگوید و تنها گوشه چادرش را به دندان گرفته است. شاید روزی روزگاری در خانه غزاله کشته شده نشسته و استکانی چای خورده و باهم از زمین و زمان گفتهاند و گریه کردهاند و خندیدهاند. شاید هنوز صدای خندههای آرتینای ١٩ روزه در گوشش است.
با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید
telegram.me/akharinkhabar
ویدیو مرتبط :
اخبار حوادث و خواندنی ها